درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کنم از کسانی که نظر میدن هم ممنونم راستی اینجا کپی کردن آزاده راحت باشید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
دهکده ی نامه های عاشقانه
آنقدر به مردم این زمانه بی اعتمادم که میترسم هرگاه از شادی به هوا بپرم زمین را از زیر پاییم بکشند…...




  سایت اصلی دهکده ی نامه های عاشقانه که به زودی کامل میشود

 

                                  ورود



 شاید از همه آدمای دنیا بدبختر من باشم، چون هرچی توی زندگی آدما دقت می کنم،  هیچ کسُ مثل خودم نمی بینم، از همون اول که چشممُ باز کردم، توی دنیا کسی منو نخواست، مادرم زن دوم بابام بود، بابام از زن اولش چهار تا دختر داشت، برای اینکه پسر دار بشه، مادرمُ می گیره، زد و از شانس بد بچه اول مادرم هم دختر شد، که اون دختر بیچاره کسی جز من نبود، برام تعریف کردن یه شب بعد از به دنیا اومدن من، بابام بغلم می کنه و منو می بره می زاره پشت در حیاط ، توی چله زمستون، شاید هیچ کس با ورش نشه، اما واقعیت داره، تا صبح توی کوچه موندم، تا اینکه نزدیک صبح یکی از همسایه ها که داشته می رفته سر کار منو می بینه و بغلم می کنه بعدشم حدس می زنه بچه واسه
کیه و در خونه رو می زنه و منو به بابام می ده، شاید خواست خدا بوده که توی دنیا باشم و عذاب بکشم، از اتفاق اون شب جون سالم به در بردم از همون اول اسم بد قدم و بد شگون و نحس روم بود، از تموم دوران گذشته چیزایی که یادمه، کتک خوردن بود و کار سخت، آخرش هم با چشم تر سرمُ روی زمین می ذاشتم، حتی جای خوابم از بقیه جدا بود، سر سفره هم حق نداشتم بشینم چون بابام از من بدش می اومد، پشت سر من مادرم سه تا پسر برای بابام آورد، اما بازم وضع من هیچ فرقی نکرد، هنوزم موجود اضافی بودم توی اون خونه، از زن اول بابام گرفته تا دختراش، بابام و برادرام هم همگی عقده هاشون رو روی سر من خالی می کردند. هیچ کس به من محبتی نکرد، حتی مادرم، لباسام که لباس کهنه های دخترای اول بابام بود، غذا هم که ته مونده غذا اگه باقی می موند.  همیشه اگه مهمونی یا جشنی می خواستن برن، هیچ وقت حق رفتن نداشتم، وضع بابام بد نبود، اما من بدتر از فقیر ترین آدمای شهر زندگی می کردم، بالاخره هر جوری بود، روزا گذشتن و بزرگ شدم، اما هنوز باید لباسای کهنه دیگرون رو می پوشیدم، هنوزهم باید وقتی تمام کارای خونه خودمون و زن اول بابام رو انجام می دادم، غذا می خوردم، دیگه عادت کرده بودم، توی محلمون انگشت نمای مردم بودم، عده ای با دلسوزی، عده ای هم با تمسخر نگاهم می کردند، من گرسنه می موندم چون دختر بودم، من لباسی نداشتم چون دختری ناخواسته بودم، مادرم از من دلسرد بود، چون باعث شدم اون اوایل بابام ازش دوری  کنه، دیگه تنم به کبودی عادت داشت، روزای بدتر از اونم خیلی داشتم، اما کاری نمی شد کرد، یه روز زمستون درست یا دمه رفته بودم نون واسه ظهر بگیرم، کفشام سوراخ بود و آب بارون تمام کفشمو پر کرده بود، به سختی راه می رفتم، نزدیک کوچمون که رسیدم، یکی از همسایه ها صدام زد، وقتی نگاهش کردم دیدم یه جفت پوتین برام آورده و گفت، بگیر بپوش، شاید از سرمای شدید بود که گرفتم و پوشیدم، بعدشم رفتم خونه، وقتی بابام پوتینارو دید، افتاد به جونم اون قدر زد تا از حال رفتم و روی زمین افتادم، صبح روز بعدم دیدم از پوتینا خبری نیست. یه شب بابام موز خریده بود، هنوزم مثل یه فیلم جلوی چشمامه، به همه داد به جز من، همه دور تا دور تلویزیون نشسته بودند و فیلم می دیدند، بابام با دخترای اولش خیلی خوب بود، من هیچ وقت حق تماشای تلوزیون نداشتم، اون شبم اومدم توی اتاق تا سفره شام رو پهن کنم، بابام به همه داد، خودشم نشست کنار مادرم و زن اولش، اما حتی نیم نگاهی هم به من نکرد، بوی اون موزا هنوزم توی بینیم هست. خونمون سه طبقه بود، بالا زن اول زندگی می کرد، پایین هم مادرم و پسراش، اول هم دست مستأجر بود. وقتی سفره رو چیدم از اتاق رفتم بیرون، گوشه ای نشستم تا شامشون رو بخورن. یه شب رفته بودم نون بگیرم، نونوایی خیلی شلوغ بود، دیر نوبتم شد، وقتی رسیدم خونه بابام اومده بود، با وجود سه پسر توی خونه خریدای بیرون به گردن من بود، بابام به خاطر اینکه دیر کردم، بستم به ستون وسط زیر زمین و با زنجیر به جونم افتاد، از تمام بدنم خون راه افتاده بود، شاید باید می مردم، از جان سختی خودم تعجب می کردم، چه  طاقتی خدا به من داده بود، تا دو روز بی حال و زخمی به ستون بودم، روز سوم یکی از برادرام اومد پایین و بازم کرد. تا یک هفته نمی تونستم درست راه برم، خرید هم نمی رفتم چون که سرو صورتم کبود بود و خونوادم می ترسیدن کسی ببینه، چند وقت بعد که سرو صورتم خوب شد، یه روز که داشتم اتاقای زن بابام رو جارو میکردم، رفتم سر کمدشون و یه دست از لباسهای نوی یکی از دخترارو برداشتم و مقداری هم پول و از خونه فرار کردم، یه راست رفتم تهرون، تا تهرون فقط چهل دقیقه فاصله داشتیم، رفتم توی یه پارک و نشستم تا شب شد، شبم یه دختر اومد کنارم و ازم پرسید از خونه فرار کردی منم گفتم آره، دستم و گرفت و با خودش برد. رفتیم توی یه خونه بزرگ و قدیمی، هشت تا دختر دیگه هم بودند، سرو وضع های خوبی داشتند، همه آرایش کرده و تمیز، باهام خیلی خوب رفتار کردند، دو روز اونجا موندم، فهمیدم کارشون چی بود، اونا هم مثل من قربانی خود خواهی های پدر و مادرشون بودند، مجبور بودند واسه اینکه گرسنه نمونن، کارکنن، هر شب چند تا مرد می اومد توی خونه و دخترا ازشون پذیرایی می کردند. یه شب زن صاحبخونه که پنجاه ساله بود، برام لباس آورد، تنم کرد، یه پیرهن کوتاه و قشنگ به دخترا هم گفت دستی به سر و صورتم کشیدن، برای اولین بار بود چنین لباسایی تنم می کردم، یکی دو روز بعد، یه جَوون اومد سراغم و شبو تا صبح پیشم موند... یه چند وقتی گذشت منم شدم یکی از اونا، هر شب مشتری های تازه ای رو باید راه می انداختم، مجبور بودم بمونم، این جا لااقل غذای خوب، جای خواب داشتم، موندم و به یه عروسک بازی تبدیل شدم، چیزایی دیدم که هیچ وقت فکر نمی کردم وجود داشته باشه، کارایی کردم که هیچ وقت نکرده بودم، خوابیدن توی یه همچین جایی شرف داره به یه شب خونه بابام، تنها گناه من این بود که دختر بودم. دیگه هیچ وقت به خونوادم فکر نکردم، اما جای زخم هایی که بهم زدند هنوز روی دلم سنگینی می کنه، می دونم آینده خوبی ندارم، می دونم آخر راهم به ناکجا آباد ختم می شه، اما...

سکوت کرد و به نقطه دوری خیره شد، چشماش سرخ شده بود، آماده گریه بود، هنوز خیلی جَوون بود، برگشت و نگاهم کرد، بعد بلند شد و بی هیچ حرف دیگری رفت. گذاشتم تا برود، می خواست کسی اشکای چشمش رو نبینه، نگاهم را از پشت به هیکل باریکش دوختم، به آرامی رفت و از دیدم پنهان شد. حالا فهمیدم چرا اون چشمای پاک و معصوم تبدیل به این چشمای وقیح شدن، حالا فهمیدم چرا اون دل پاک و ساده تبدیل به یک سنگ و ناپاک شده، فردایی را که در انتظار طاهره بود می دیدم، اما باز هم جز آه کشیدن و افسوس خوردن کاری نمی توانم انجام دهم، تنها خداوند می تواند به این موجودات بی گناه کمک کند. نا خودآگاه این شعر در ذهنم پدیدار شد:

        

                    دوستان گر روز محنت در غم هم نیستند               گر چه اندر صورت انسانند، کم نیستند   

 

                     وقت محنت می توان مقدار یاران را شناخت              ورنه روز شادی، ارباب وفا کم نیستند   


 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:به جرم دختر بودن, :: 20:37 ::  نويسنده : mostafa

 

 

ساعت حدود یازده صبح بود، کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و مقابلم را نگاه می کردم. دو روز پیش که برای انجام کاری حوالی خیابان ولی عصر بودم، اتفاقی افتاد که منجر شد، دوباره به این جا برگردم، ترافیک سنگینی بود، آخر تعطیلات بود و مردم در جنب و جوش، دو روز پیش که در همین ایستگاه ایستاده بودم، آن سوی خیابان، دختر جوانی توجّهم را جلب کرد، چون آن روز تنها نبودم، نتواستم با او حرفی بزنم، به ناچار امروز آمدم و حدود نیم ساعتی می شد که منتظر بودم. دختر شاید حدود بیست، بیست و دو را سن داشت، مانتوی نارنجی خوش رنگی به تن داشت، مانتو بسیار تنگ بود، شلواری کوتاه با همان رنگ هم به پا داشت، ساق پاهایش را از همین فاصله می دیدم، لباسش به قدری رنگ تندی داشت که از چند متری در چشم می زد، شالی کوتاه و سفید روی سر داشت،

آرایشی بسیار زننده، دو روز پیش هم به همین صورت او را دیده بودم، آن روز به قدری از رفتارهای این دختر متعجب شدم، که مدتی حیران او را تماشا می کردم، دیدم درست کنار خیابان ایستاده، با چشم دقیق ماشین ها را زیر نظر داشت، هر ماشین مدل بالایی از کنارش می گذشت سر خم می کرد و چیزی به راننده می گفت، خیلی دلم می خواست بدانم چه چیزی به آنها می گوید که منجر به چنین عکس العملی می شد، بعضی راننده ها می خندیدند، بعضی ها هم که محل نمی گذاشتند، بوق های ممتد می زدند و بعد می رفتند، آن روز فقط توانستم به آن طرف خیابان بروم، وقتی کمی نزدیکش ایستادم صدایش را به خوبی می شنیدم، عرق شرم به پیشانی ام نشست، گفتم خدایا چه چیزی منجر می شود که دختری به این زیبایی و خوش اندامی دست به چنین کاری بزند، خواستم نزدیک تر بروم که دیدم سوار ماشین بنزی سیاه رنگ شد، وقتی از مقابلم عبور کرد، خنده بلند او راشنیدم.

امروز هم کنجکاوی مرا به اینجا کشاند، امروز هم همان حرکات روزهای گذشته را تکرار می کرد، برای هر ماشینی قیمتی تعیین می کرد، هرکس از کنارش می گذشت سرش را با تأسف تکان می داد، نمی دونم از شانس من بود که آن روز هیچ مشتری به پستش نخورد، به سمت پیاده رو بازگشت و آرام شروع به قدم زدن کرد، پشت سرش به آرامی می رفتم، هر پسر جوانی از کنارش می گذشت متلکی بارش می کرد و او با حرف های زشتی پاسخش را می داد، کنار یک کیوسک تلفن ایستاد، منم پشت سرش ایستادم، برگشت و اطراف را نگاه می کرد، یک لحظه نگاهش در نگاهم گره خورد، عجب چشم های گیرایی داشت، آبی روشن، مثل آسمان، نگاهش را از من گرفت، می ترسیدم با او حرفی بزنم، از کیفم کاغذی در آوردم و روی آن یاداشتی کردم، دستم را روی شانه اش گذاشتم، برگشت، قبل از اینکه حرفی بزند، ورق را به دستش دادم و به سرعت از او دور شدم...

یک ربع گذشت، داخل پارکی همان حوالی نشستم و منتظر شدم. شاید هم نباید! شاید هم باید؛ و کلی باهام دعوا کنه. به هر حال تا نیم ساعت دیگر منتظر می مانم، نگاهم را به آسمان دوختم، خورشید وسط آسمان بود، در خودم غرق بودم که حس کردم سایه ای روی سرم افتاده، نگاهم را که پایین آوردم او را دیدم که نگاهم می کند، بلند شدم و گفتم: سلام. نشست و با سر جواب سلامم را داد. هنوز نمی دانستم چه بگویم که لب گشود و گفت:  واسه چی گفتی بیام این جا؟ گفتم: می خواستم کمی باهات حرف بزنم...

خیره نگاهم کرد و گفت: به چه مناسبت؟ چشمانش از استهزاء مانند ستاره ای برق می زد، می دانستم اگر نمی خواست نمی آمد، گفتم: من چند روزی شما رو کنار خیابون می بینم،...

حرفم را برید و با لهجه ای سخت گفت: که چی؟

گفتم: اگه می شه یه کمی راجع به خودت بگو،...

دست هایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید، لبخندی روی لب های گوشتالودش نشست، گفت: خبر نگاری؟

گفتم : نه. پرسید: پس واسه چی می خوای بدونی؟

گفتم: برات مهمه که بدونی؟

شانه هایش را با بی اعتنایی بالا برد و گفت: نه

دست هایش را در هم قلاب کرد، تکیه داد به نیمکت و پاهایش را تا جایی که می شد دراز کرد، گفتم: چرا اون کارو می کنی؟

سکوت کرد، سکوتی سرد و سنگین، به نیم رخش چشم دوختم، باد با موهایش بازی می کرد، موهایش بلوند بود و مشخص بود که خدادادیست. دیگر حرفی نزدم، منتظر ماندم تا خودش بگوید، اما گویا قصد گفتن نداشت. پنج دقیقه ای می شد که سکوت کرده بود، کمی جابه جا شدم، متوجه شد، با صدایی بی احساس گفت: احتیاج آدمُ به اینجا می کشونه. دوباره ساکت شد، چند ثانیه بعد گفت:

تا وقتی بچه بودم، نفهمیدم چطوری گذشت، چطوری بزرگ شدم، خوب بود یا بد بود، هرچی بود خیلی زود گذشت. اما من که می گم خوب بود، سه تا خواهر بودیم و یک برادر، زندگی آرومی داشتیم، یه وقت به خودم  اومدم دیدم بزرگ شدم و رفتم خونه شوهر، علی پسر عمویم بود، یک سال نامزد بودیم و بعدش هم عروسی کردیم و رفتم سر خونه خودمون، یه چند ماهی گذشت، زندگیم یه جورایی سرد و گرفته بود، بعد از یک سال فهمیدم شوهرم بهم خیانت می کنه، با تلفن، توی خیابون، فهمیدم اما به روی خودم نمی آوردم، گاهی توی ماشینش چیزای زنونه پیدا می کردم، یه روز بهش گفتم، اعتنایی که نکرد هیچ، چنان محکم توی دهنم کوبید که تا چند وقت لب هام کبود بود، می گفت تو لیاقت منو نداری، از تو بهتر باید با من زندگی کنه، پست فطرت روز به روز بیشتر با هام لج کرد، رفتم پیش بابام بهش گفتم، نه تنها دفاعی نکرد، تازه بهم گفت غلط کردی توی کار شوهرت دخالت کردی، بعدشم روبه علی کرد و گفت، لیلا غلط کرده، همین کافی بود تا علی پروتر بشه، یه روز عصر اومدم خونه دیدم دو تا دختر جوون، خونه من، توی اتاق خواب من هستند، علی با بی اعتنایی کامل از خونه رفت بیرون، بعدشم شب اومد خونه تا می خوردم کتکم زد، روز بعد رفتم خونه بابام، به بابام گفتم، اما می دونی چی گفت، گفت آخرش تو هم زندگی بکن نیستی، برو سر خونه و زندگیت، مادرم هم تا خواست اعتراض کنه، بابام با تشر بهش گفت، خانوم می دونم دل تو از کجا پره، لیلا رو ندادم به بچه خواهرت، حالا دنبال بهونه ای، خلاصه که برگشتم خونه، شده بودم عین مار زخمی، می خواستم یه جوری نیش بزنم، چند ماه دیگه از کارای علی خسته شدم، از خونه فرار کردم و چند هفته بعد یکی از عکس هایی رو که کنار پسر جوانی گرفته بودم براش فرستادم، دلم خنک شد، منم شدم مثل خودش، براش دو بار نامه پُست کردم و هرچی توی دلم بود براش نوشتم، اولش در به در خیابونا بودم، بعدش هم با یه گروه کار می کردم، کارای خلا ف، اما دیدم هر چی کار کنم باید بدم به رئیس گروه، جدا شدم، واسه خودم کار        می کنم،...

سکوت کرد، به نقطه دوری خیره شد. چنان از شغلش حرف می زد که گویا کار مهمی انجام می داد، از صبح تا ظهر کنار خیابون ایستادن و قیمت تن را به مردم گفتن،... در چهراش ناراحتی ندیدم، چشمای قشنگ و روشن او برق می زد، سکوتم را که دید، پرسید: باز بگم؟

گفتم: پشیمون نیستی؟

نگاهم کرد و گفت: خوب یه جورایی چرا، اما کاری نمی شد کرد. باید به این مردا حالی کرد که تنها شما   نمی تونید خیانت کنید. ما هم می تونیم...

گفتم: فکر می کنی انتقام کرفتن کار درستیه؟

گفت: نه، اما باید این کارو انجام می دادم، دیگه صبرم تموم شد. دوباره نگاهش کردم و پرسیدم: فکرنمی کنی، اگه صبر می کردی، اگه گذشت می کردی، اگه از خدا می خواستی بهتر بود، اون وقت پیش خدا هم رو سفید بودی. برای اولین بار چهراش را نگران دیدم، گونه هایش سرخ شد، خیره نگاهم کرد، درنی نی چشمان  آسمانی اش، غم را مشاهده کردم، لب هایش را از هم گشود و گفت: دیگه رویی ندارم که خدا رو صدا کنم، یه دل سیاه، یک قلب پر از گناه، یه تن که زیر دست چندین نفر چرخیده، یه جسم که با نون حروم تقویت می شه، با روح آلوده... من یه روسپی ام، نه این دنیا واسم مونده نه اون دنیارو دارم،... هی ...

سکوت کرد. پرسیدم: واسه برگشتن هیچ وقت دیر نیست، خدا خیلی مهربونه، توبه پذیره ...

گفت: دیگه خیلی دیره، سه ساله آلوده ام، یکی دو بار گیر افتادم، اما وقتی بری زندان و برگردی کارت تمومه، دیگه هیچ راه برگشتی نداری،...

گفتم: اما شما خیلی زود جا زدی، می تونستی مبارزه کنی، تلاش کنی، از شما بدتر هم زیاد دیدم،...

لبخندی تلخ بر لبش نشست و گفت: می دونم، اونایی که پیشم هستند، وضعشون از من خیلی بدتر بوده،...

اما سرنوشت بود،... زندگی ما هم این طوری می گذره، باید تمام طول روز وایسم گوشه خیابون تا یه آدم پول دارُ تور بزنم... حالم از خودم بهم می خوره...

مدتی سکوت کردم. شاید از سکوتم دلگیر شده، پرسید: پشیمونی که باهام حرف زدی؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: نه.

گفت: با این که فهمیدی من چه کاره هستم باز از من بدت نمی آد، آخه همه یه جوری بهم نگاه می کنن، مثل اینکه یه جذامی خیلی بهتر از منه...

در کلامش صداقت و یکرنگی موج می زد، نه گناهش را پنهان می کرد و نه از خوبی خودش حرف می زد، تنها خودش را محکوم می کرد، حرف های صادقانه اش به دلم می نشست. گفتم: امید وارم خدا کمکت کنه، هنوزهم دیر نیست...

لبخندی زد و بلند شد، با خنده گفت: وقتی اون کاغذ و نزدیک باجه بهم دادی، تعجب کردم، اولین باری بود که یکی دعوتم می کرد، گفتم: پس ناهار مهمون من، ظهره دیگه.

دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: ممنون، باید برم، به بچه ها قول دادم برم...

پرسیدم: شبا کجا می خوابی؟

خم شد و بادست شلوارش را مرتب کرد، نگاهم به ساق های خوش تراشش بود، گفت: جا زیاده ...

وقتی بلند شد، گفت: خداحافظ. گفتم: خداحافظ.

با قدم های تندی از من دور شد، اندامش در مانتوی بسیار تنگش خودنمایی می کرد، آن قدر نگاهش کردم تا از دیدم پنهان شد. بازم یه قربانی دیگه، بازم یه جوونی و دیوونگی دیگه،... در دل خدا را شکر گفتم و از پارک خارج شدم. وقتی خواستم خیابان ولیعصر را دور بزنم، او را دیدم که مقابل پژوی سبز رنگی خم شده، راننده جوان بود و می خندید. لیلا سوار شد و رفت.

 

 

 

 

 

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:دختر فراری, :: 20:28 ::  نويسنده : mostafa

صفحه قبل 1 صفحه بعد